ساعت نزدیک به ده بجه روز را نشان می‌داد و گرمی به شدت حس می‌شد. به‌سوی دفتر روزنامه هشت صبح روان بودم که از دور، فردی با لباس نظامی از شانه مردی با جسامت کوچک گرفته و می‌خواهد او را از جایی که نشسته دور کند. وقتی نزدیک شدم فردی که لباس نظامی داشت، با […]

ساعت نزدیک به ده بجه روز را نشان می‌داد و گرمی به شدت حس می‌شد. به‌سوی دفتر روزنامه هشت صبح روان بودم که از دور، فردی با لباس نظامی از شانه مردی با جسامت کوچک گرفته و می‌خواهد او را از جایی که نشسته دور کند. وقتی نزدیک شدم فردی که لباس نظامی داشت، با دیدن من محل را ترک کرد. با مردی که اندام کوچکی داشت و بر روی زمین نشسته و مصروف گدایی بود، هم‌صحبت شدم. جوانی بود با چهره معصوم که تنها می‌توانست دست‌ها و سرش را کنترول کند و باقی اعضای بدنش فلج بود. استخوان‌های بدنش شکل عجیبی داشت. پشتش خمیده بود و پاهایش کج و تنها در یک پایش کفش پوشیده بود.

بیست سال سن دارد. خودش را سیف‌الله نامید. با آن‌که ترس عجیبی در سراسر وجودش نهفته بود، اما حرف‌هایش را این‌گونه آغاز کرد: «یک سال می‌شود که به‌خاطر چهار روپیه پول این‌جا می‌آیم و گدایی می‌کنم اما این عسکرها چند دفعه با لگد به پشتم زدند و مرا از این‌جا دور می‌کنند، من هیچ‌چیزی برای‌شان گفته نمی‌توانم.» پس از پرس‌وپال، اندکی فهمیدم عساکری که او ادعا دارد که چند بار او را با لگد زده‌اند، محافظان یکی از بانک‌‌های خصوصی در تانک مرکز هرات می‌باشند. خیابان‌ها و جاده‌های هرات، شاهد حضور روزافزون افرادی است که به دلایل گوناگون رو به گدایی آورده‌اند. گزارش‌ها در هرات نشان می‌دهند که تعدادی از معلولان، زنان بی‌سرپرست، کودکان خردسال، معتادان و افرادی که از بی‌کاری رنج می‌برند، مجبور به گدایی می‌شوند.

سیف‌الله که نمی‌تواند راه برود و توسط دست‌هایش خود را از یک‌سو به سوی دیگری کش می‌کند، با لکنت زبانی که داشت حرف‌هایش به سختی قابل درک بود و در باره خانواده‌اش گفت: «زندگی پدرم خوب است و یک برادرم که مثل من «شل»، بود پارسال فوت کرد و یک برادر دیگرم که کوچک است، جور است و همه‌گی او را زیاد دوست دارند.»

سیف‌الله در باره رفتار خانواده‌اش گفت: «آن‌ها هیچ به قصه من نیستند، به‌خاطری‌که من هیچ کاری برای‌شان کرده نمی‌توانم.»

گفتگوی ما ادامه داشت که جوانی با سیف‌الله خوش‌آمد کرد. نامش رامش بود و ادعا کرد که از چهار سال پیش با سیف‌الله آشنایی دارد. او در مورد پدر سیف‌الله می‌گوید: «برادر، این‌ها چهار سال پیش همسایه ما بودند، من پدر سیف را چند بار دیدم که با افراد پولداری رفت‌وآمد داشت. این بی‌چاره مریض است، کسی به فکرش نیست.» سیف‌الله برادری داشت که او نیز فلج بود و سال قبل بر اثر همین مریضی فوت کرد. او در باره‌ی مرگ برادرش گفت: «برادرم مثل من بود و پارسال بسیار مریض شد و فوت کرد. بسیار جگرخون شدم، اما یک روز بعد از مردن برادرم در خانه سروصدا کردم، باز پدرم گفت کاش تو هم مثل برادر دیگرت می‌مردی تا از غمت بی‌غم می‌شدیم.»

با یاد مرگ برادرش، بغض عجیبی در او پیدا شد و اندکی اشک ریخت. سپس ادامه داد: «چاره ندارم اگر می‌آیم کار می‌کنم آن‌ها {محافظان بانک} مرا لت می‌کنند، از‌شان در فرماندهی پولیس شکایت کردم اما هیچ‌کس به فکر عریضه من نشد.»

با آن‌که سیف‌الله هیچ‌گاهی به مکتب نرفته است اما ادعا می‌کند که قادر به خواندن متن فارسی و انگلیسی می‌باشد. او گفت: «بسیار علاقه به درس‌خواندن دارم، مطلب‌های فارسی و انگلیسی را می‌توانم بخوانم. این‌ها را از برادر کوچکم که به مکتب و کورس می‌رود یاد گرفتم. همین‌ حالا کتابچه‌هایی دارم که نوشته کردیم در همین منطقه کسی نمی‌تواند مثل آن نوشته کند.» از او در باره این‌که چرا به مکتب نرفته است، پرسیدم و پاسخم را چنین داد: «در کودکی به مسجد می‌رفتم، اما یک روز شوخی کردم دیگر مرا به مسجد نماندند. بعد از آن که کمی بزرگ شدم، می‌خواستم به مکتب برم و زیاد گفتم که من درس را خوش دارم، اما خانواده‌ام نخواستند که من مکتب برم به‌خاطری که من شل استم و هرگز خوب نمی‌شدم. اگر مکتب می‌رفتم، حالا گدایی نمی‌کردم.» او می‌گوید آرزو داشته تا معلم یا داکتر شود تا معاشی داشته باشد، اما روزگار با او یار نبوده است.

زمانی‌که سیف‌الله یک سال داشت خانواده‌اش او را برای معالجه به پاکستان برد، اما پس از آن‌که پزشکان مریضی او را لاعلاج خواندند، آن‌ها ناامید شده و دوباره به افغانستان برگشتند و تا اکنون بار دیگر قصد معالجه او را نکرده‌اند. با آن‌که سیف‌الله نمی‌تواند راه برود، اما مجبور است غذای خود را از محل دیگری، خودش خریداری کند. او می‌گوید: «یگان بار بعضی آدم‌ها برایم نان می‌آرند اما بیشتر وقت‌ها خودم کش‌کرده کش‌کرده می‌روم تا یک ۱۰ افغانی را چیزی بخرم و کسی با من همکاری نمی‌کند.»

از برخورد سیف‌الله فهمیده می‌شد که او بعضی چیزها را نمی‌خواهد بیان کند، اما از او پرسیدم آیا تا حال کسی برایت کمک کرده است. او گفت: «یک‌بار برایم گفته شد که آرد و برنج کمک می‌شود، اما وقتی رفتم برای من یک بایسکیل دادند که من قادر به استفاده آن نبودم و دیگر تا حالا هیچ کمکی برایم نشده است.»

او در ادامه از دولت و افرادی که توانمندی کمک به افراد نیازمند را دارند خواست تا با او کمک و همکاری کنند. سیف‌الله بیشتر نخواست صحبت کند و در پایان گفت: «به دنیا آمدم، وقتی فلج و معلول بودم همه از تولد من در خانه ناراحت استند. وقتی در بیرون می‌آیم همه مرا ارزش نمی‌دهند و در خانه هم به همین فکر شاید باشند تا مثل برادرم بمیرم و زود مرا تابوت کرده و به خاک بسپارند.

فرهاد حقیار

دسته بندی: اجتماعی برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

مطلب قبل و بعد

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد