شاید بدترین درد برای فرزندان، نداشتن پدر باشد اما درد بانویی که باید هم نقش مادر را بازی کند و هم پدر، بزرگتر است. صاحب جان، زنی ۳۵ ساله،۷ سالست که یکه و تنها ۶ فرزندش را سرپرستی می کند. می گوید شش ماهه باردار بود که همسرش را ازدست داد. در طول این سال […]

شاید بدترین درد برای فرزندان، نداشتن پدر باشد اما درد بانویی که باید هم نقش مادر را بازی کند و هم پدر، بزرگتر است.

صاحب جان، زنی ۳۵ ساله،۷ سالست که یکه و تنها ۶ فرزندش را سرپرستی می کند.

می گوید شش ماهه باردار بود که همسرش را ازدست داد.

در طول این سال ها به قول خودش با هر مشکلی مبارزه کرده تا توانسته کودکانش را بزرگ کند.

می گوید دردناک ترین لحظه ی زندگی اش زمانی ست که فرزندانش پدرشان را سراغ می کنند و او نمی داند چگونه آنان را آرام سازد.

“بچه هایم را می ترسانم، میگم اگر شما یاد پدر خوده کنید مادر شما میمیرد؛ خیلی آنها را می ترسانم. حالا هم که شب خواب پدر شان را می بینند صبح به من تعریف می کنند و می گویند که پدر ما برای ما پفک داده، خوردنی داده و من برای شان می گویم خیر است. پیشانی شان را می بوسم و برای شان یک پنج افغانی می دهم، وقتی شوهرم زنده بود من ارباب داخل خانه بودم اما حالا مجبورم کار کنم. به تالار کار کردم، به کلینیک ها کار کردم، به شرکت های تولیدی کار کردم؛ خیلی سختی کشیدم به خانه های مردم هم کار کردم اگر واقعا شوهرم زنده می بود من اینقدر خار نمی شدم”.

وقتی از همسرش پرسیدم، اشک در چشمانش حلقه زد و برایم از دردهایش گفت؛ اینکه همسرش دهقان بوده و پس از مرگش از هر سو، خانواده، دوستان و خویشاوندان بارها او را تحت فشار قرار دادند تا دوباره ازدواج کند اما او هنوز زیر بار نرفته است.

هنوز در لحظه های دشوار زندگی، همسرش را یاد می کند.

صاحب جان، در زمان حیات شوهرش، تنها یک خانم خانه بوده اما جبر روزگار از او یک زن شاغل ساخته است.

اکنون دو سال است که در بخش نظام به عنوان مامور تلاشی فعالیت می کند.

“خانواده و دوستان گفتند که بچه هایت بی بند و بار می شوند و بی سرپرست می مانند، گفتم خدا بزرگه، گفتند خودت آخر مجبور می شوی گفتم خودم آنوقت از خودم می پرسم از شما نمی پرسم. خوب بچه خرج داره، خرج خانه، برق و آب، مریضی و هزار کار دیگر خرج داره؛ باز وقتی که مرد به خانه باشه خودش می داند اما وقتی نباشد خیلی سختی دارد، نظام را هم جستجو جستجو پیدا کردم و حالا هم تلاشی می کنم”.

حالا او در یک خانه ی کرایی به همراه فرزندانش زندگی می کند.

دو فرزندش به مکتب می روند.

او در مورد آرزوهایش گفت:” آرزو دارم خانه داشته باشم، صحت و سلامتی باشد، صلح باشه، بی غمی و جان جوری باشد، لقمه نان حلال را خدا به ما بدهد، عروسی بچه های خود را ببینم، خدا عروس های خوبی به من بدهد، نواسه های خود را ببینم، بچه هایم کلان شوند و مرا جمع کنند و به من رسیدگی کنند”.

صحبت از زندگی زنانی چون صاحب جان، آسان نیست.

زنانی که مردانه در میدان زندگی جنگیدن و با هزارن زخم روزگار، هنوز پر از امید ادامه دادن هستند.

زنانی که ثابت کرده اند همیشه قهرمانان، مردان نیستند و بلکه از سرگذشت آنها هم می شود هزاران داستان واقعی شجاعت و قهرمانی نوشت.

دسته بندی: گزارش‌ها, همه, ویژه برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

مطلب قبل و بعد

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد