خود را نزدیک مسجد جوادیه در بکر آباد رساندم، جایی‌که مردم محل تجمع کرده‌ بودند، چهره‌های پر از درد، چشم‌های سرخ که ساعت‌ها گریه کرده‌اند، مردان، جوانان، کودکان و زنانی‌که زانوی غم بغل کرده اند و در سوگ از دست دادن عزیزان شان بهت‌زده اند. وارد مسجد می‌شوم، جوادیه؛ مسجدی که دیشب دو مهاجم انتحاری […]

خود را نزدیک مسجد جوادیه در بکر آباد رساندم، جایی‌که مردم محل تجمع کرده‌ بودند، چهره‌های پر از درد، چشم‌های سرخ که ساعت‌ها گریه کرده‌اند، مردان، جوانان، کودکان و زنانی‌که زانوی غم بغل کرده اند و در سوگ از دست دادن عزیزان شان بهت‌زده اند.

وارد مسجد می‌شوم، جوادیه؛ مسجدی که دیشب دو مهاجم انتحاری نمازگزارانش را به خاک و خون کشیدند، شیشه‌های شکسته، دیوارهای سیاه شده، محرابی که پر از خون نمازگزاران است، مهرها و تسبیح هایی که با خاک و خون یکی شده اند و ده‌ها جوره کفش و دمپایی هر طرف به چشم می‌خورند، در آن میان دمپایی‌های کودکان نیز دیده می‌شوند.

کنار مجبتی نوجوانی نشستم که خودش نیز در حادثه دیشب زخمی شده است، به در و دیوار مسجد خیره است و حرفی نمی‌زند از او می‌خواهم درباره حمله دیشب بگوید، پس از چند ثانیه سکوت مجتبی می‌شکند و خلاصه می‌گوید “آنان به خود رحم نکردند و ما دیدم که خود را انفجار کردند”

چشم‌های همه افرادی داخل مسجد، پر از اشک است، پیرمردی که بعد از هر چند کلمه، بغض گلویش را می‌فشارد، جوانی‌که فقط به ستون پرخون مسجد تکیه کرده و به چندین جوان دیگر که گریه می‌کند، خیره شده است.

آرام و با احتیاط قدم بر می‌دارم تا مبادا تسبیحی را لگد کنم یا روی خون یکی از شهدا پا بمانم، کتاب‌های دعا نظرم را جلب می‌کنند، در میان قفسه کتاب‌ها ده‌ها جلد قرآن نیز وجود دارد.

ده‌ها نفر دیشب در این مسجد برای دعا و عبادت آمده بودند، بی‌خبر از این‌که صدها نفر امروز برای پیکرشان دعا خواهند خواند، سر به سجده گذاشته بودند.

نزدیک یکی از جوانان می‌شوم که با چهره‌ی  پر از دردش می‌خواهد مسجد را هر چه زودتر پاک کند و از او درباره حمله دیشب می‌پرسم.

او که شاهد عینی حمله بوده با چهره پر درد و چشمانی پر سوز می‌گوید: «به حیات مسجد قدم می‌زدم که دو فرد انتحاری همراه با فیر تفنگ وارد مسجد شد و مردم سجده آخر را به‌جا می‌‌آوردند که مورد اصابت قرار گرفتند، زمانی‌که مرمی‌شان تمام شد، به داخل مسجد خود را منفجر کرد».

با وجودی‌که سینه‌های‌شان پر از درد است و چشمان‌شان نم‌ناک، ولی بازهم از وحدت میان مذاهب حرف می‌زنند.

مردی که عزیزش را از دست داده بود و می‌گریست، با صدای بلند کشورهای همسایه را دشمن خطاب می کرد و می‌گفت: «دشمنان ما پاکستان و ایران است، خدا یکی، پیغمبر یکی و قران یکی، ما شیعه و سنی نداریم».

از درب مسجد بیرون می‌شوم بعد از برداشتن چند قدم، پاسگاه پولیس نظرم را به‌خود جلب می‌کند، پاسگاهی که به گفته شاهدان عینی رویداد دیشب، هیچ‌گونه هم‌کاری و اقدامی جهت تأمین امنیت محل انجام نداده است.

باشندگان محل از حکومت سخت ناراض هستند و رئیس‌جمهور را چنین مورد انتقاد قرار می‌دهند «از مقام محلی تا رئیس جمهور باید خجالت بکشند، بس است دیگه، امروز مردم ما در محراب امنیت ندارند، پس قدرت را شما چه می‎کنید؟ اگر حکومت کرده نمی‌توانید، استعفا بدهید و بگذارید مردم سرنوشت خویش را انتخاب نمایند».

فضای کوچه‌های نزدیک مسجد آن‌قدر آکنده از غم و اندوه است که با گریستن یک فرد، ده‌ها نفر شروع به گریه کردن می‌کنند.

وارد کوچه‌ای می‌شوم که از هر دو خانه درمیان، یک خانه‌اش تکه سیاهی بر سر دربش نصب کرده، صدای ضجه‌ی زنان، فضای کوچه را نا آرام کرده است، بر روی دروازه یکی از خانه‌ها عکس دو کودک ۱۴ و ۴ ساله را نصب کرده اند و زیرش چنین نوشته «شهید علی‌سینا و شهید علی‌کمیل».

کنار مرد کهن‌سالی که پدربزرگ این دو کودک است می‌ایستم و از او می‌خواهم درباره نوه‌هایش بگوید، با دستان لرزان و لب‌های خشک و گلویی پر از بغض، غم از دست دادن نوه‌هایش را چنین شرح می‌دهد «اما بغض زیاد اجازه حرف گفتن را نمی‌دهد و این را بار بار تکرار می‌کند که همه از دیشب تاکنون صدا می‌زنیم که کودک ما و عزیز ما، اما دیگر کسی نیست که جواب بدهد».

این بار نخست نیست که چنین رویدادی، خانواده‌های زیادی را به‌ماتم می‌نشاند، آن‌چه این مردم را سردرگم کرده، این است که به چه کسی شکایت کنند تا مرهمی بر زخم‌های شان بماند.

ویراستار: محمد احمدی

دسته بندی: اجتماعی, گزارش‌ها, همه, ویژه برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

مطلب قبل و بعد

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد